روزی دوستان یحی بن معاذ به او گفتند (دنیا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است،به جوی نیرزد ) یحیی گفت (( خطا گفتید ،اگر مرگ نبود ،دنیا به هیچ نمیارزبد )گفتند چرا ؟گفت مرگ پلی است که دوست را به دوست می رساند .کسی میخواهد که تا ابد در فراق باشد و روی دوست نبیند ؟ حسرت مردگان آن نیست که مرده اند ،حسرتشان آن است که زاد به خود نیاورده اند .مرگ تو را از چاهی به صحرا می اندازد واز تنگنایی به فراخی آغاز است نه پایان ،منزل است نه مقصد ،صبح است نه شام
وقتی که مردم شروع به مدیتیشن میکنند، آنها اغلب
میگویند که فکرهایشان هجوم میآورند و رام نشدنی تر از همیشه میشوند.
اما من به آنها اطمینان میدهم و میگویم که این علامتی خوب است. بسیار
بیشتر از معنای آنچه که فکرهایتان رام نشدنی تر شدهاند ، این نشان میدهد
که شما ساکت شدهاید و سرانجام لااقل هوشیار از چگونگی سروصدای فکرهایی که
همیشه داشتید شدهاید. مایوس نشوید و دست برندارید. هر چه که برمیخیزد،
فقط بودن را حفظ کنید ، بازگشت به تنفس را ادامه دهید، حتی در وسط همه
برآشفتگی ها .سوگیال رینپوشه
آگاهی از سه طریق به دست می آید: خواندن مکتوب، مراقبه و مشاهده طبیعت هر
از گاهی مکتوبی را ورق بزن...مراقبه کن و درونت را از هر چیز دیگر ی غیر
از آگاهی متعال خالی کن و با حضور ذهن، به محراب طبیعت شرفیاب شو. بگذار
ریشه های تشنه وجودت از جریان آگاهی سیراب شوند. احساس تلخ تنهایی بشر،
ناشی از قطع ارتباط ریشه های وجود، از جریان گاهی الهی کائنات است. این
احساس ناخوشایند را با این سه طریق ساده درمان کن. جریان آگاهی می تواند
تو را به کل هستی پیوند دهد و این پیوند، مانع از احساس خلاء و تنهایی تلخ
فلسفی و یاس های زهرآلود بشری می شود. راشین گوهرشاهی/مربی یوگاشیواناندا
داستان شبلى و شاطر على
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت،وحتی مردم عامه هم مرید او بودند،وآوازه اش همه جا پیچیده بود،روزی شبلی به شهر دیگری میره،اون زمان که عکس وبنر ....نبود که همه همدیگر بشناسن،شبلی میره دم در نانوایی،وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد،شبلی رفت،مردی که آنجا بود،همشهری شبلی بود،به نانوا گفت این مرد را میشناسی،گفت نه،گفت این شبلی بود،نانوا گفت من از مریدان اویم،دوید دنبال شبلی،که آقا من میخوام با شما باشم،شاگرد شما باشم،شبلی قبول نکرد،نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم،شبلی قبول کرد،وقتی همه شام خوردند،نانوا گفت شبلی،من یه سوال دارم،گفت بپرس،گفت دوزخ یعنی چه،شبلی جواب داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا،یک نان به شبلی ندادی،ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی.